به جرات میتونم یکی از بهترین کتاب های جنایی بود که خوندمش و پایانش خیلی غیره منتظرهس و اصلا انتظارش رو نداشتم.
کتاب خسته کننده نیست و هر فصلش شمارو مجاب میکنه که فصل بعدیش رو بخونید.
تشبه به کار برده شده داخل داستان خیلی جذاب و
جالبه ( منظورم داستان اساطیری آلکستیس هستش )
طوری که داستان پیش میره خیلی حساب شدس و اگه به آخر برسیم تمام تیکه پازل اونطوری که باید کنار هم قرار میگیرن و هیچ جای شکی باقی نمیذاره و صد البته اینکه پایان کتاب غیر منطقی نیست. غیر منتظره هست ولی غیره منطقی نیست.
اگه برنامه دارید کتابش رو بخونید اصلا امروز فردا نکنید
❌❌❌اسپویل داره بقیه کامنت❌❌❌
طی ماجراهایی که از تئو نقل میشه و خاطرات آلیشیا به نظرم فقط ۲ سر نخ هست که مارو به آخر ماجرا بیشتر سوق میده
اولیش اینکه آلیشیا توی اولین جلساتی که با تئو داشت بهش حمله کرد و گردنشو زخم کرد ولی وقتی میره خونه کتی هیچ واکنشی به زخمای تئو نداره پس نتیجه میگیریم که داستان تئو و کتی که داره از زبون تئو نقل میشه اصلا ربطی به خط زمانی تئو و آلیشیا نداره
دومین سر نخ اینکه تئو یک پیگیری و احساس مسئولیت بیش از حدی به داستان آلیشیا داشت و اون اولای کتاب این موضوع خیلی رو مخم بود اگه بخوام یک مثال خوب بزنم: معمولا قاتل ها انقدر با همچین قضایایی ابسست میشن حالا ینی چی؟ معمولا بین قاتلا این موضوع خیلی شایع هست که به صحنه جرم برمیگردن یا اخبار رو دنبال میکنن یا اینکه تیکه های روزنامه رو درمورد قتلشون جمع میکنن یا میرن مقاله میخونن درمورد قتلی که مرتکب شدن
تئو یک رفتار مشابه داشت
یک ابسشن خیلی مریض گونه نسبت به داستان آلیشیا داشت و به نظرم بیشتر دلش میخواست بدونه که چرا آلیشیا شوهرشو کشته و خب حدس و گمان براش کافی نبود برای همین خودشو داخل ماجرا انداخت.