با اختلاف تلخ ترین داستانی ک تاحالا خوندم🥺
انقد تلخ ک چند بار خواستم ادامشو نخونم
نویسنده تو این کتاب چقد روح خواننده رو ازار میده
انگار هرچی تلخی تو دنیا هستو یجا میریزه تو قلبت، بارها حین خوندنش گریم گرفت
بعد ی تایمی گذاشتمش کنار بهترک شدم دوباره ادامه دادم در جستجوی روزنه امید تو این کتاب اما هرچی بیشتر ادامه میدادم بیشتر روحم آزرده میشد
داستان ماجرای زندگی یک خانوادهی سنتی اردبیلی تو دوره رضا شاه و حمله روسها بوده
شخصیتی منفی داستان پدر خانواده بود ک با تعصبات بی جا خانواده رو بتدریج به نابودی کشوند.
ایدین و ایدا دوقلوهای داستان سرنوشت تلخی داشتن
ایدین برعکس برادش اورهان پسری اهل شعر وادب بود اما پدرش با بی رحمی هرچه تمام تر دنیای شاعرانشو با سوزاندن اتاقش وکتاباش ازش گرفت
و اما ایدا دختری ک از خانه پدریش چیزی جز رماتیسم و کار در اشپز خونه نصیبش نشده بود با اولین خواستگارش خونه پدریو ترک میکنه و سرانجام راهی بجز خودکشی برای خاتمه ب رنج بی پایانش نداره...
اخ ک چقد این کتاب بد بود😔
بخش کوچیک کتاب ک باعث دلگرمی بود حس سورملینا دختر روسی به ایدین بود ک ب زیبایی هرچی تمام تر توصیف شده بود انگیزه ای برای خواندن ادامه داستان میشد
و اما اورهان پسربزرگتر ک پا جا پای پدر گذاشته بود
یکی از برادراشو به بدترین شکل ممکن تو بیابون با بی رحم ترین شکل ممکن میکشه وای خدا چجوری اخه ....😭😭
و ایدینو مث حیوون ب زنجیر میکشه کتکش میزنه درحالیکه میبینه خودشو خیس کرده بهش غذا تعارف میکنه.....
و سرانجام از طمع زیاد واسه پول تصمیم میگیره کلک اونم بکنه و همه دارایی پدرو واسه خودش کنه
تا اینجای داستان همش حس میکردم مقصر اورهانه
اما بخش اخر کتاب ک از زبان اروهان روایت شده بود اونجا ک حسشو میگه؛ احساس کردم اورهان از همه بدبخت تر بوده و فهم اینک اونم یجور قربانی محسوب میشه جنگی تو درونم راه انداخت ک تا مدت ها غمش تو ذهنم میمونه